برزو رفيع پور دكتراي انيميشن دارد و مكتبي هم به نام او در ساخت كارتون به ثبت رسيده او در ديزني و پيكسار كار كرده و حالا در ايران است
سر همين فيلم نبرد اسكندر هم با جورج لوكاس خيلي تماس گرفتم
كاوه مظاهري
يك ايراني كه در والت ديزني كار مي كرده، الان توي استوديوي صباي صدا و سيما، دارد روي يك پروژه به اسم نبرد اسكندر كار مي كند. وقتي اين را شنيديم، دهان مان يك وجب و نيم باز ماند. يك ايراني در والت ديزني؟ مگر مي شود؟ يعني يك ايراني در والت ديزني كه خيلي از كارتون هاي محبوب مان را توليد كرده، كار مي كند؟ بعد از خارج شدن از شوك(!) اولين كارمان پيدا كردن اين آدم بود. آدمي كه تنها اسمش را مي دانستيم برزو رفيع پور و ديگر هيچ. نمي دانستيم در والت ديزني چي كار مي كرده؟ كارگردان بوده و يا نقاش و طراح؟ شايد هم اصلا قضيه خيلي شوخي تر از اين حرف ها بوده. خلاصه با اين همه سوال در ذهن و كلي دردسر، بالاخره برزو رفيع پور را پيدايش كرديم و با او در استوديو صبا قرار گذاشتيم.
نيم ساعتي جلوي در استوديوي صبا علاف مان كردند. نگهبان جلوي در هم انگار فكر مي كرد رييس جمهور يا وزير مملكت است و زورش مي آمد جواب آدم را بدهد. خلاصه رفتيم تو و از دو سه تا حياط تو در تو گذشتيم و رسيديم به انتهاي محوطه. از دور ديديم كه يك آقاي قد بلند جوان با شلوار سفيد پاچه كوتاه و كت تيره، دارد تند تند به طرف مان قدم برمي دارد. با وجود اين كه كت پوشيده بود، اصلا شق و رق راه نمي رفت. آقايي كه ما را همراهي مي كرد، ما را به آقاي شلوار سفيد معرفي كرد و آقاي شلوار سفيد را به ما: ايشان دكتر رفيع پور هستند.
شاكي بود كه چرا جلوي در، ما را اين قدر معطل كرده اند، با دست به دستشويي هاي كنار حياط اشاره كرد و گفت: آخر اين ها دارند زير آن جا موشك مي سازند!
كم كم با آقاي دكتر بيشتر آشنا شديم. فهميديم پسر همان رفيع پور، جامعه شناس معروف است و از همان بچگي در امريكا بزرگ شده و در مدرسه استعدادش كشف شده. و بالاخره اين كه در سال 1988 به عنوان هنرمند برتر ايالت انتخاب شده است.
من توي مدرسه خيلي نقاشي مي كشيدم. يك روز يك پسر به نام جيمز، سركلاس آمد و نقاشي من را ديد و به ام گفت: نقاشي ات را داري كپي مي كني! بچه ها دورم جمع شدند و شروع كردم راجر رابيت را كشيدم. آن موقع، راجر رابيت تازه گل كرده بود و داشتند فيلم هاي مختلفي ازش مي ساختند. نقاشي ام آن قدر قشنگ شده بود كه خودم مي خواستم بدزدمش! خلاصه جيمز بلند شد و رفت پيش معلم مان و نقاشي را نشان داد. معلم مان گفت: ?really او هم فكر مي كرد من كپي مي كنم. بعد فردايش يك آقايي به نام جري جانسون آمد و من را ديد و گفت كارت را به من بده من هم كارم را نشان دادم و بعد به من گفت تو بايد كلاس هاي ويژه هنري بروي؛ چون خيلي استعداد داري. بعد من به كلاس هاي موسيقي و آواز و نقاشي و داستان نويسي رفتم و در سال 1988 تامي تامپسون فرماندار ايالت ويسكانسين، من را به عنوان هنرمند برتر ايالت انتخاب كرد. بعد از اين انتخاب، او را در تمام رشته هاي مختلف هنر امتحان كردند و روي او حسابي سرمايه گذاري كردند. در همين زمان ها و دوران مدرسه، براي والت ديزني، كارتوني بر اساس داستان شرلوك هلمز ساخت كه دو سه تا شبكه هم آن را پخش كردند. بعد خواست داستاني در مايه هاي تام و جري كار كند، ولي چون تكراري بود، قبول نكردند. بالاخره او آن ها را به صورت كميك استريپ درآورد و ديزني هم چاپ شان كرد. توي دانشگاه هم اول، رياضيات كاربردي خوانده، بعد نجوم و بعد هم معماري. هر كدام را مدتي خوانده و خوشش نيامده و ولش كرده است. اما از همه اين ها جالب تر، آشنايي اش با اسپيلبرگ و جورج لوكاس بود.
اصطلاحات
Layout: دو نوع است، لي آوت براي انيميشن و لي آوت براي بك گراند. لي آوت انيميشن براي صحنه پردازي و تنظيم و تعيين مسير حركت، جهت ورود و خروج شخصيتي براي فيلم است و لي آوت بك گراند براي تعيين محل اشيا و لوازم صحنه است.
استوري بورد: دكوپاژ تصويري (داستان مصور فيلم)گگ: شوخي هاي خنده دار در فيلم آنامورنيك: يك نوع فرمت اسكوپ براي فيلم هاي 35ميلي متري زاويه ديد را دارا مي باشد.
چطوري با اسپيلبرگ آشنا شديد؟
من سينما و انيميشن را شخصي و انفرادي مي خواندم، يعني مي رفتم فهرست كتاب هاي دانشگاه هايي را كه پولش را نداشتم به آن جا بروم، مثل
Newyork University،UCLA,KANOX در مي آوردم و مي خواندم. بعد به Crash course (دوره علمي)هاي مختلفي مي رفتم، مثل ريچارد ويليامز كه به نظرم الان بهترين انيماتور دنياست. كلاس هاي استيون اسپيلبرگ هم جزو همين كلاس ها بود. من پاپيون مي زدم، كت و شلوار سياه مي پوشيدم و سركلاس مي رفتم. هر كسي من را با اين تيپ مي ديد فكر مي كرد احتمالا بازيگر يا يك آدم مهمي هستم. براي همين بدون اين كه پول بدهم، مي رفتم و سركلاس ها مي نشستم. بعد با استاد ارتباط برقرار مي كردم، خودم را معرفي مي كردم، كارهايم را نشان مي دادم و... يك استادي داشتم به اسم جولي دانكن كه من را سر فيلم پارك ژوراسيك۲ (اسپيلبرگ) برد. آن جا به صورت دانشجوي in tern شروع به كار كردم، كارگرداني ياد گرفتم، پروسه فيلم سازي را از خود استيون اسپيلبرگ ياد گرفتم.
اين كلاس ها چطوري بود؟
مثل دانشجوهاي پزشكي كه توي بيمارستان ها دوره مي بينند، يعني به صورت تجربي سركار مي روند. يعني مثلا كارگردان دارد سر صحنه فيلم، كارش را مي كند و تو هم آن جا هستي و ياد مي گيري.
سر صحنه بوديد؟
بله، هر چي مي ديديم مي نوشتيم و بعد به استادمان نشان مي داديم. سر صحنه پارك ژوراسيك۲ بود كه براي اولين بار، من به عنوان يك كار حرفه اي، يك استوري بورد كشيدم، آن ها هم از من قبولش كردند. واي ي ي ي، اين واقعا يك موفقيت بود، براي من افتخار شد.
الان يادتان است كه دقيقا استوري بورد، كجاي فيلم بود؟
يك جايي بود كه يكي از اين بچه دايناسورها با سر به طرف يك ماشين مي رود، ولي دقيقا الان يادم نيست كجاي فيلم بود.
با جورج لوكاس چطوري دوست شديد؟
بعد از پارك ژوراسيك۲ ، سر صحنه ساخت جنگ ستارگان: داستان هاي يودا (1997) رفتم كه يك بازي بر مبناي شخصيت هاي جنگ ستارگان بود. آن جا از اين شخص، چيزهاي زيادي ياد گرفتم، خيلي زياد. هنوز هم باهاش ارتباط دارم. سر همين پروژه نبرد اسكندر هم خيلي باهاش تماس گرفتم. البته بيشتر با دستيارهايش صحبت مي كنم تا اين كه مثلا يك شبي، ساعت 12 شب بتوانم پيدايش كنم. خيلي چيزها به من ياد داد و هنوز هم ياد مي دهد. شخصي كه به نظرم يكي از نابغه ترين كارگردان هاي دنياست. آن چيزي كه توي فيلم مي بينيد خيلي با خودش فرق دارد. فوق العاده مهربان است و اصلا خودش را نمي گيرد، برعكس خيلي هايي كه توي ايران خودشان را مي گيرند. به نظر من يكي از تاپ ترين كارگردان هاي امريكاست. من اصلا به خاطر جورج لوكاس به انيميشن علاقه مند شدم. بعد از آن، مدتي هم سر فيلم اويتا دانشجوي اينترن بودم. آن جا هم از شخص آلن پاركر خيلي چيزها ياد گرفتم.
يعني سر هيچ كدام به عنوان دستيار كارگردان يا مثلا طراح استوري بورد يا... نبوديد؟
نه، آن جوري كه بايد، به ام پول هم مي دادند. من براي اين كه سر صحنه بروم پول هم بايد مي دادم. (مي خندد) غير از من حداقل ده ـ دوازه نفر ديگر هم به عنوان كارآموز بودند، بعضي هايشان دانشجوي دانشگاه ها بودند، بعضي ها هم مثل من بودند.
خودتان انتخاب مي كرديد كه سر چه فيلمي برويد؟
نه، معمولا استاد انتخاب مي كرد، ولي اويتا را خودم انتخاب كردم، چون اويتا موزيكال بود و مي خواستم ببينم روند توليد فيلم موزيكال چه جوري است.
انيميشن چي؟ توي روند توليد يك انيميشن معروف هم به عنوان كارآموز بوديد؟
بله، مثل همان فيلم ها، در جريان توليد پوكوهانتس و تارزان هم بودم تا پروسه توليد انيميشن هم ياد بگيرم. ولي از وقتي كه پروفسور شدم ديگر سركاري نبودم. آن انيميشن ها هم چون آنامورفيك بود، دوست داشتم ببينم. كار آنامورفيك، يكي از سخت ترين كارهاي توي سينماست، اين كار نبرد اسكندر هم كه الان داريم مي سازيم، آنامورفيك است.
۱۶ تئوري براي انيميشن هاي ديزني درآوردم
سال 2002، من يك تحقيقات بسيار وسيعي، به نام MP Theories (تئوري هاي تصاوير متحرك) شروع كردم و سعي كردم به صورت علمي بروم و روي تئوري هاي سينماي انيميشن كار كنم اولين كاري كه كردم، اين بود كه براي اولين بار توي تاريخ نشستم و تمام فيلم هاي ديزني، از اول تا اين آخري ها را كاملا مطالعه كردم، نگاه كردم و دوباره نگاه كردم، بعد صداهايش را قطع مي كردم و بدون صدا نگاه مي كردم.
وي لوور يك تصويري آمد توي ذهنم: سرستون هاي تخت جمشيد يك دفعه زنده شدند و از ستون ها پايين آمدند
كه چي بشود؟
مي خواستم ببينم ديزني و گروهش در آن زمان چه اختراعات و پيشرفت هايي كرده اند. به نظر من ديزني و دار و دسته اش اختراعات زيادي كرده اند كه خودشان هم از آن ها خبر نداشتند. ديزني اصلا سواد درست و حسابي نداشت، ديپلمش را هم نتوانسته بود بگيرد. خلاصه من 16 تئوري درآوردم مثل تئوري موزيك كه نشان مي داد موزيك بايد كجا و چه جوري در انيميشن استفاده شود، تئوري رنگ ، تئوري اكشن كه مي گفت اكشن چطوري، در چه پلاني، چه نمايي (مديوم، كلوزآپ و...) بايد استفاده شود و...
كدام فيلم ها را بيشتر ديديد؟
همه فيلم ها، از 1937 تا حالا.
خيلي مي شود كه!
فكر كنم حدود 250 تا فيلم مي شد. شده بود كه شبي سه چهار فيلم را پشت سر هم مي ديدم. در هفته خيلي فيلم نگاه مي كردم، هنوز هم خيلي نگاه مي كنم، البته بيشتر با ديد كارگرداني و علمي.
انيميشن يا فيلم سينمايي معمولي؟
فرقي ندارد، همه چي نگاه مي كنم. بعد سه تا تئوري هم خودم بيرون دادم كه به اسمم ثبت شد و من را مشهور كرد. اولي، اسمش اغراق در انيميشن بود كه كلا يك كتاب شد، دومي، اسمش تاثير معماري در انيميشن بود و سومي هم The ideal quality بود، يعني چه كار بايد بكنيم كه كيفيت يك فيلم انيميشن ايده آل شود؟ تئوري آخر باعث شد كه به قول ايراني ها يك مكتبي به اسم من در ديزني ثبت شود. اين مكتب باعث شد كه به من درجه دكترا بدهند.
از كدام دانشگاه؟
Academy motion pictures & Sciences in America. البته دكترا نيست، يك مدركي به اسم grand doctorate است، فكر كنم معني اش مي شود دكتراي گنده كه يك ذره بالاتر از دكترا است.
برزو به ايران مي آيد
شما كه ظاهرا آن جا وضع تان خوب بود، پس چرا به ايران آمديد؟
ما داشتيم روي يك پروژه به اسم
The last of empire كار مي كرديم. داستان اين بود كه چه جوري امپراتوري روم از بين رفت. داشتيم دنبال يك جايي مي گشتيم كه بتوانيم فيلم را با هزينه كمتري تمام كنيم. همان موقع بود كه يك بابايي با من تماس گرفت و گفت: برزو، ايران به تو احتياج دارد. ايران فلان، ايران... يك جوري با من صحبت كرد كه انگار من يك گناهكارم و بايد حتما بيايم ايران. (مي خندد). من گفتم : Oh, my God من حتما بايد بروم ايران و كمك كنم و اگر نيايم گناه كبيره كرده ام، براي همين بلند شدم به ايران آمدم.
آمديد ايران چي كار؟
تنها چيزي كه از من مي خواستند، اين بود كه بيايم و يك Crash course بگذارم؛ آموزش كارگرداني انيميشن. بعد هم بلند شوم بروم سركارهايم. تازه زماني بود كه من توي امريكا رشد كرده بودم و مي خواستم فيلم بسازم. اصلا وقتش نبود كه بيايم ايران. آن جا بايد جا مي افتادم، مشهور مي شدم و بعد مي آمدم ايران. خلاصه ما كلاس گذاشتيم، كارگردان هاي صدا و سيما و... هم سر كلاس آمدند. به يك سري، همان اول كار برخورد، يك سري حسودي شان شده بود، يك سري هم با ما خيلي دوست شدند و... كلاس ها كه تمام شد، من گفتم بايد بروم ديگر. البته اواخر كار، من را خيلي اذيت كردند، يك سري از آقايان فكس زدند به كمپاني ديزني كه اين جا يك شخصي آمده به نام علي برزو رفيع پور و خودش را به عنوان كارگردان ديزني معرفي كرده. بعد، از ديزني با من تماس گرفتند: تو همچين حرفي زده اي؟ ، گفتم: نه به خدا، من هيچ وقت همچين حرفي نزده ام . خيلي ناراحت شدم، خيلي ناراحت شدم. من هيچ وقت توي هيچ شركتي رسمي نبوده ام، هميشه يك فيلم ساز مستقل بوده ام و خواهم بود. يعني اگر قرار باشد براي كمپاني ديزني فيلم بسازم، فقط قرارداد مي بندم، همين طور صبا يا هرجاي ديگر. اصلا آدمي نيستم كه بتوانم رئيس داشته باشم. به هيچ وجه حاضر نيستم همچين چيزي را قبول كنم.
شما كه الان اين جاييد؛ پس چرا نرفتيد؟
آقاي حكيم زاده، مديركل امور برنامه انيميشن صدا و سيما آمد و گفت بمان و كمك كن و از اين جور حرف ها؛ خلاصه من را كردند مشاور خودشان. من شروع كردم همه پروژه ها را چك كردم، بعد ديدم اصلا نمي شود، چون وقتي كه دارم با كارگردان صحبت مي كنم، اصلا نمي فهمد من چي دارم مي گويم. ديدم آن ها توي يك دنياي ديگري هستند و من توي يك دنياي ديگر. بعد گفتم: OK، من دارم مي روم. گفتند: تو را خدا نرو، يك فيلم نامه اي، چيزي بنويس، يك فيلمي شروع كن، يك كاري بكن و... گفتم: حالا بهش فكر مي كنم و از ايران رفتم. حدود اسفند ماه پارسال بود.
عجب داستان عجيب غريبي هست؛ اول يكي گفت بياييد، شما هم آمديد، بعد اسفند از ايران رفتيد، ولي حالا اين جاييد و داريد كار مي كنيد، يعني چي؟
توي لوور پاريس كه بودم يك لحظه يك تصويري آمد توي ذهنم: اين سرستون هاي تخت جمشيد يك دفعه زنده شدند و از ستون ها پايين آمدند. بعد، از ايران با من تماس گرفتند و گفتند براي دوسالانه انيميشن ايران بيا ايران و گفتند ما بيل پليمتون را هم دعوت كرديم. حالا نگو اين پليمتون را احتمالا با آن بيل كلينتون اشتباه گرفتند و به اش ويزا ندادند. (مي خندد). وقتي دوباره برگشتم ايران، به من گفتند يك كاري را شروع كن. گفتم: باشه، من يك كاري را توي ايران شروع مي كنم. منتها بايد اول من يك كلاس آمــوزش پـــروســه توليد به نام
The disney proccss بذارم ، اصلا اين جا كسي نمي داند استوري بورد به چه دردي مي خورد. من يك سخنراني كردم و گفتم layout بايد حذف شود (لي آوت انيميشن). اوه ه ه ه، كلي آدم ترش كردند كه اين چه حرفي است كه تو مي زني؟ در حالي كه اصلا نفهميدند من چي داشتم مي گفتم. خلاصه قبول كردم كه يك كار دو ماهه توي ايران بكنم، چون بايد سپتامبر (شهريور) توي امريكا باشم. كار را كه شروع كرديم، ديدم نه؛ اصلا توي ايران با اين سيستم نمي شود دو ماهه كاري را بست.
ورق مي زد و هر صفحه را توضيح مي داد و صداي تك تك شخصيت ها را درمي آورد و جاي همه بازي مي كرد و موسيقي صحنه را هم با دهن اجرا مي كرد و همزمان، صحنه ها را هم توضيح مي داد. قشنگ مي توانستيم تصور كنيم كه آن صحنه انيميشن چطوري مي شود.
توي همان اتاق نيم وجبي وول مي خورد و بازي مي كرد، انگار نه انگار كه دكتر بود
چه كاري؟
همين كار نبرد اسكندر . داستانش اين بود كه اسكندر به ايران حمله مي كند و سرستون هاي تخت جمشيد زنده مي شوند و جلويش را مي گيرند. يك چيز كميك گگ قرار بود بشود. به جاي فيلم نامه هم همين استوري بوردها را كشيدم. (استوري بوردها را به ما نشان مي دهد). كار اولش پنج دقيقه بود، بعد 5 دقيقه شد 12 دقيقه، بعد كردنش 15 دقيقه، بعد 15 دقيقه شد 25دقيقه و حالا هم كه ظاهرا قرار است بشود 80دقيقه، ولي فعلا 25دقيقه تصويب شده. اين فيلم، اولين انيميشن آنامورفيك خارج از امريكاست كه به صورت 35ميلي متري، فول انيميشن، با ميانگين 22 تا 24 فريم در ثانيه (حتي بعضي صحنه ها 48 فريم در ثانيه براي اسلوموشن) فيلم برداري شده. به هر حال، يك پروژه اي بود كه من با اميد شروع به ساختنش كردم. پيش توليدش هم همين امروز تمام شد.
از كي شروع شده؟
پنج ماه مي شود. آن نقاشي هايي كه آن بالا مي بينيد، سكانس اول داستان است؛ فيلم نامه اش را هم خودم نوشتم، كارگردانش هم خودم هستم.
سرستوني هم كه بالاي كمد گذاشته ايد، براي همين است؟
آره، بازيگر اصلي فيلم است. (مي خندد)
عكس ها هم براي همين است؟ (عكس هاي تخت جمشيد)
آره، با چند تا از دوستان امريكايي رفتيم آن جا و عكاسي كرديم.
توي نبرد اسكندر كمك هاي اصلي تان چه كساني هستند؟
آقاي حسين مرادي زاده (كارگردان انيميشن عروسكي افسانه ماردوش ) به عنوان مشاور من هستند، به نظرم اين شخص يكي از بهترين كارگردان هاي انيميشن ايران است. حميدرضا دارستاني هم دستيارم است. فرشيد غفوريان هم يك كمك خيلي بزرگ در اين پروژه است. اين پروژه را توي ايران تمام مي كنم و بعد مي روم.
اين جوري كه شما تعريف مي كنيد، ظاهرا وضعيت اين جا زياد برايتان مطلوب نيست، پس چرا مانده ايد؟
به نظر من، ايراني ها اصلا به خودشان اعتماد ندارند و گرنه يكي از بهترين استعدادها ايراني ها هستند. مهم ترين دليلي كه باعث شد من الان اين جا باشم و پروژه را انجام دهم، اين بود كه دوست داشتم اين نيروها را پيدا كنم، استعدادها را پيدا كنم و بعد به رابرت ايگر كه الان كله گنده ديزني
(Big Boy) است، بگويم: من مي توانم توي ايران برايت پروژه انجام دهم. چرا بايد همه اين ها را توي ديزني جمع كنيم؟ ما با قيمت زير يك ميليون دلار مي توانيم بهترين فيلم انيميشن دنيا را در ايران بسازيم. خب، آن ها هم خيلي به من علاقه دارند و اگر اين كار را بكنم؛ خيلي حمايتم مي كنند.
حتما بايد فيلم بلند باشد يا اگر يك فيلم 10دقيقه اي هم شد، عيبي ندارد؟
اصلا عيبي ندارد. متاسفانه الان انيماتور اين جا كم داريم. الان فقط از هر كسي كه مي آيد، تست مي گيرم. سن اش اصلا برايم اهميت ندارد، پيشينه اش اصلا برايم مهم نيست، من فقط مي خواهم آن چيزي را كه اين جا انجام مي دهد، ببينم و اگر استعدادش را داشت، آماده اش كنم؛ چون ظاهرا اين جا هيچ كس انيميشن را اصولي بلد نيست.
آدم بااستعداد كه تا دل تان بخواهد هست، نمونه اش هم همين جشنواره انيميشن اسفند ماه بود.
بله، ولي متاسفانه فيلم ها را نديدم، چون بايد آن موقع از ايران مي رفتم؛ ضمن اين كه اين فيلم سينمايي است، انيميشن ديزني است، كسي اطلاعاتش را ندارد كه بخواهد بسازد، كسي نيست واقعا كمكم كند، همه دارند برايم جفت پا مي اندازند، پشتش هم يك لگد مي زنند كه قشنگ بخورم زمين. من كساني را مي خواهم كه با علاقه كار كنند، براي قلب شان. ادعا نداشته باشند. كسي كه مي رود ديزني، براي پول نمي رود. من آدمي را مي خواهم كه عاشق انيميشن باشد و با عشقش بيايد اين جا كار كند.
نماي نزديك
موقع حرف زدن، آن قدر دستانش را تكان مي داد و سه بعدي حرف مي زد كه احتمالا اگر دستانش را مي بستي، ديگر نمي توانست حرف بزند. همه چيز را با خنده تعريف مي كرد و از هر 10كلمه اي كه مي گفت، يكي دو تايش حتما انگليسي بود. با اين حال، خيلي قشنگ فارسي صحبت مي كرد. مي گفت كلاس زبان فارسي زياد رفته، الان هم صبح ها در كلاس هاي زبان فارسي دانشگاه شهيد بهشتي شركت مي كند. خودماني و راحت بود و هر كسي را تو خطاب مي كرد. وقتي حرف مي زد به آدم انرژي مي داد، با حرارت و علاقه صحبت مي كرد، مي گفت كه دستيارم به ام مي گويد: خودت را بعضي وقت ها بگير. نمي دانست چرا بايد خودش را بگيرد، مي گفت چرا اين جا اين جوري است؟
مي گفت دلم مي خواهد الان با شلوارك بنشينم و راحت كارم را بكنم؛ ولي نمي شود اين جا اين كار را كرد. وسايل دفتر كارش را طوري چيده بود كه بيشتر شبيه كافي شاپ بود تا يك دفتر توليد فيلم. گفتيم: اين جا اصلا روتين نيست گفت: هيچ چيز من روتين نيست.
يك ذره از استوري بوردهاي نبرد اسكندر را نشان مان مي دهيد؟ با علاقه از پيشنهادمان استقبال كرد و از توي كمد، استوري بوردها را بيرون آورد. يك قسمتي را باز كرد كه گاو هاي سر ستون تخت جمشيد، دارند از دست يك نهنگ فرار مي كنند. ورق مي زد و هر صفحه را توضيح مي داد و صداي تك تك شخصيت ها را درمي آورد و جاي همه بازي مي كرد و موسيقي صحنه را هم با دهن اجرا مي كرد و همزمان، صحنه ها را هم توضيح مي داد. قشنگ مي توانستيم تصور كنيم كه آن صحنه انيميشن چطوري مي شود. توي همان اتاق نيم وجبي وول مي خورد و بازي مي كرد، انگار نه انگار كه دكتر بود. يعني اصلا كارهايش شبيه كارهايي نبود كه از يك دكتر به صورت عام انتظار داشتيم. گفت موسيقي فيلم را خودش ساخته. مي شود يك تكه اش را بزني؟ حتما و موسيقي ابتدا و انتهاي فيلم را زد. يك موسيقي آرام و باشكوه؛ شكوهي هم اندازه موسيقي ارباب حلقه ها . گفت اين براي شروع و پايان فيلم است كه اسكندر مي ميرد و آن ماجراي معروف كه مي گويد دستش را بيرون از تابوت بگذارند. يك موسيقي ديگر با آواز هم هست ، اگر مي شود آن را هم بزن ، باشد، ولي بايد با گيتار اجرا كنم و اجرا كرد. شبيه آهنگ هاي فيل كالينز توي تارزان بود. صداي رفيع پور هم واقعا خوب بود، تصور كردم كه اين موسيقي اگر روي فيلم بيايد چه عالي مي شود.
گفت: بياييد شخصيت ها را نشان تان بدهم شخصيت ها همان شخصيت هايي بودند كه از كمپاني والت ديزني توقع داشتيم، همان مشخصات و همان فيگورها. طراحي دريا، جنگل ايران، قصر و... هم همان غناي رنگ كارتون هاي والت ديزني را داشت. يك لحظه فكر كرديم نكند اشتباه شده. اين نقاشي ها واقعا براي كارتوني است كه قرار است توي ايران ساخته شود؟
بايد باور مي كرديم. برزو رفيع پور كارگردان و انيماتور توانمندي است و حالا جدي جدي دارد توي ايران، يك انيميشن بلند مي سازد. انيميشني در حد تارزان ، رابين هود و پوكوهانتس . بايد باور كنيم كه همه انيماتورهاي اين كار هم ايراني هستند، بچه هاي با استعدادي كه حالا تحت سرپرستي يك آدم كار بلد، دارند استعداد خودشان را بروز مي دهند.
آثار
ـ ساخت يك سريال كارتوني بر مبناي داستان هاي شرلوك هلمز، با اين تفاوت كه شرلوك هلمز يك سگ و دكتر واتسن يك گربه بود و تغييراتي در كليت داستان به وجود آمده بود كه بتواند قسمت هاي مختلف سريال را به هم متصل كند. اين انيميشن از تلويزيون خودمان هم پخش شد.
ـ نوشتن 21 فيلم نامه تا سال 2003، سال 2003 او به عضويت انجمن فيلم نامه نويسان امريكا درآمد.
ـ ساخت فيلم هايThe travel to hell و The Devils Bollvant از روي فيلم نامه هايش توسط دو كارگردان ديگر و ساخت فيلم The Chese of Life توسط خودش كه اكران نشد.
ـ ساخت فيلم انيميشن نبرد اسكندر كه هم اكنون در حال توليد آن است.
ـ نوشتن چندين كتاب كه در مصاحبه به آن ها اشاره شده است.
ـ ثبت چندين تئوري درباره انيميشن كه در مصاحبه به آن ها اشاره شده.
ـ چاپ يك كميك استريپ با شخصيت هايي شبيه تام و جري توسط كمپاني ديزني
ـ ترجمه كتاب The Animator’s Survival KIT، نوشته ريچارد ويليامز (كارگردان چه كسي براي راجر رابيت پاپوش دوخت؟ ) به سفارش صدا و سيماي ايران.
ـ عضو انجمن كارگردان هاي امريكا
تفاوت هاي ساخت انيميشين در ديزني و ايران
اين جا يونجه را به سگ مي دهيم استخوان را به خر!
اين چند وقت حتما با روند ساخت يك انيميشن توي ايران آشنا شده ايد، حالا فكر مي كنيد چه فرقي با والت ديزني دارد؟
اصلا روندي در ايران وجود ندارد، من روند والت ديزني را آوردم ايران.
بالاخره يك چيزي اين جا هست ديگر منظور ما همان است.
درست نيست، اصلا اشتباه است. يك چيز مهمي كه در انيميشن لازم است، نظم است؛ ولي اين جا اصلا نظمي وجود ندارد. هركي هركي است. همين جوري هرچي شد، روي كاغذ بكشند. من ديدم كه اين جا طرف فيلم را مي سازد و بعد استوري بورد مي كشد، طراحي كاراكتر با توليد شروع مي شود؛ پيش توليد اين جا تعريف نشده است، اصلا سيستم اشتباه است. مي دانم الان هم خيلي ها از حرفم ناراحت مي شوند، ولي بايد قبول كرد كه سيستم شان اشتباه است.
با اين وضعيت از كدام انيميشن ساز ايراني خوشتان مي آيد؟
يك انيميشن سازي بود كه من خيلي از كارش خوشم مي آيد، انيميشن جغلي را ساخته بود، فيلمش سياه بود. يك نفر ديگر توي اصفهان است به اسم آقاي مددپور كه اين جا زنگ مي زند و من هم كمكش مي كنم. انيميشن ماردوش هم كه براي همين آقاي مرادي زاده است، يك انيميشن عروسكي در سطح جهاني است.
فكر مي كنيد علت اين كه انيميشن توي امريكا اين قدر موفق است، خوب استقبال مي شود و خوب هم فروش مي كند و درست برعكسش توي ايران موفــقيت چنـــداني ندارد (به خصوص توي اكران)، چه چيزي هست؟
به نظرم يكي از مهم ترين دلايلش اين است كه اين جا يونجه را به سگ مي دهند و استخوان را به خر . آن جا خيلي بيشتر به انيميشن فكر مي كنند، كارها سيستماتيك است. متاسفانه يكي از مشخصه هاي جهان سوم، اين است كه كارها اصلا سيستماتيك نيست، فكر نكرده حرف مي زنند و... من الان يك تحقيقاتي كردم با عنوان مشكلات انيميشن در ايران و راه حل آن . الان ديگر آخرهايش است، با خيلي ها مصاحبه كردم مثل نصرت الله كريمي، اسفنديار احمدي و... كه البته به سفارش ايران نيست.
عكس ها: جواد منتظري
مصاحبه از هفته نامه فرهنگي - اجتماعي -جوانان/شماره سي - شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴ - - Aug 6, 2005
hamshahri.org
شما از این مصاحبه ( هر چند ناقص ) چه نتیجه ای میگیرید ؟
به واقع درود بر او !