[align=center:198f76d614]((( قسمت دوم(آخر!) )))[/align:198f76d614]
سلام مجدد خدمت همه دوستان عزيزم !
(جهت ديدن عكسها با اندازه بزرگ تر بر روي هر عكس كليك كنيد.)
[align=justify:198f76d614]وقتشه كه بعد از وقفه چند روزه قسمت دوم و نهايي داستانم رو براتون بنويسم . ببخشيد كه يكم دير شد، گرفتاريه ديگه. در قسمت قبلي تا اونجا گفته بودم كه به تنگه رسيديم و بايد ازش عبور ميكرديم .[/align:198f76d614]
(به تنگه رسيديم)
و اما ادامه ماجرا ...
[align=justify:198f76d614]به تنگه رسيده بوديم ! دو تا كوه كه به هم نزديك شده بودند، و آبي كه بين اون در جريان بود ،عرض تنگه حدود 3 يا 4 متر كه در جاهاي مختلفش متفاوت بود و طولي در حدود 100 متر و عمق آب هم در حدود نيم متر (اميدوارم درست تخمين زده باشم) ما بايد از اون رد ميشديم ! اما چجوري ؟! با قايق ؟ با شنا ؟!..... نه ! با پاي پياده! دوستان گفته بودند كه كفش و شلوار اضافي همراه داشته باشيد اما من بيخيالي طي كرده بودم . كفش هام هم اسپرت نبود و اگر اون مسير رو با اون كفشها ميرفتم چيزي ازشون باقي نمي موند و هم اينكه با اونها مشكل بود ... اما دوستان همه پيشبيني اين مشكلات رو كرده بودند و وقتي نزديك تنگه شديم همه دوستان شروع كردن با تغيير چهره ! شلوارها رو تا بالاي زانو بالا زدند، و كفشهاشون رو عوض كردن اما من چيكار بايد ميكردم ؟! همه بچه ها رفته بودند جلو و من تنهايي داشتم فكر ميكردم كه چيكار بايد بكنم تا يك نفر داد زد: "بهترين هديه براي همسرتون ، بهترين هديه براي كسي كه دوستش دارد ، بهترين هديه براي كسي كه عاشقش هستيد ! 2500 تومان از بازار نخريد ! از ما بخريد فقط 1500 تومان !" و اون وقت وقتي توجه كرديم ديديم يك جفت دم پايي رو بالا برده و با داد زدن و زدن اين حرفا سعي داره توجه ديگران رو به اون جلب كنه ! اين تنها راه نجات من بود ، بلافاصله رفتم و يه جفت خريدم و پوشيدم ، پاچه شلوار رو بالا زدم و كيفم رو انداختم روي سرم و دل به آب زدم ! واي كه چه آب سردي بود ، زير پام سنگهاي ريز و درشت رو احساس ميكردم ، هر لحظه احتمال برهم خوردن تعادل وجود داشت و اگر اين اتفاق مي افتاد بيچاره ميشدم و 600 هزار تومان ضرر ميكردم !!!!!
بعضي ها جيغ ميزدند و چون صدا ميپيچيد خوششون مي اومد و اين كار رو با صداي بلند تر تكرار ميكردند ... افرادي هم اونجا بودند كه با قاطر و اسب مردم رو به اون ور آب منتقل ميكردند و 2 هزار تومان ميگرفتند! فكر نكنم هيچ جاي دنيا باشه كه به خاطر يه مسير 100 متري اين مبلغ رو دريافت كنن ... اما خب! سرگردنه يعني همين ! با اين وجود فكر نكنم بازارشون زياد خوب بود! آخه كسي به اون شكل بهشون توجهي نداشت و همه حال راه به همين قسمتش و رفتن توي آب بود ...
ميگفتند بعد از عبور از تنگه يه دشت سر سبز وجود داره و محيط زيباييه ... پاها بي حس شده بود ..چند بار تا آستانه خوردن زمين پيش رفتم ... هر چي به آخرش ميرسيديم عمق آب زياد تر ميشد و همينطور فشار آب هم افزايش پيدا ميكرد ...
بله ! و بلاخره هفت خوان رستم رو پشت سر گذاشتيم و به انتهاي تنگه رسيديم . بچه ها رو ديدم كه نشستند و خسته گي در ميكنن ، همه خسته و ژوليده شده بودند ، اما همه خوشحال ! يه تپه سبز اونجا چشمك ميزد! و بعضي بچه ها رفته بودند اون بالا و به ديگران علامت ميدادند كه بهشون ملحق بشن. ما هم رفتيم و بهشون ملحق شديم . [/align:198f76d614]
(يه سنگ بزرگ بود كه بچه ها براي رفع خستگي بهش تكيه داده بودند ، و روش پوشيده شده بود از جلبك ها و خزه ها كه خيلي نماي جالبي داشت، اين عكس همون سنگه كه به پيشنهاد يكي از دوستان ازش گرفتم .)
(دشت سر سبز بعد از تنگه)
همه روي تپه سبز ولو شده بودند ، سرو صداي شكم ها بلند شده بود. ساعت حدود 1 ظهر بود ، وقت نهار بود . چند تا از بچه ها چند تا سنگ رو كنار هم گذاشتند و منقل ما شكل گرفت . جالبه كه بگم وسط ظهر تو اون آفتاب، يه نم نم باروني هم باريد ...!!!
(درست كردن منقل)
(ذغال ها رو ميونش قرار داديم .. )
گروهي از بچه ها هم مشغول سيخ زدن جوجه ها بودند ....اون هم با رعايت كامل نكات بهداشتي !!!!
(يه بار ناپرهيزي آدم رو كه نميكشه!

)
(اوووه ...!)
(همكاري بچه ها براي تهيه نهار)
جوجه ها رو كباب كرند و يكي يكي بين بچه ها توزيع كرديم . يادم نيست چند نفر بوديم اما يكي از بچه ها چند وقت پيش گفته بود 62 نفر بوديم و درست كردن غذا براي اين تعداد خيلي زمان ميبرد ..
همه با هم صحبت ميكردند و كلي عشق و حال ، بعضي به تبادل اطلاعات كامپيوتري مشغول بودند.
(گپ و گفتگو و انتظار براي نهار)
(بعضي هم كه نهارشون رو زده بودند تو رگ به تفريحات سالم ميپرداختند!)
(بعضي هم نهارشون رو با گوسفندايي كه اطراف در حال چرا بودند تقسيم ميكردند! چه روح لطيفي! بپا دومنتو خورد....!!!)
[align=justify:198f76d614]بعد از اينكه آخرين نفر (خودم!) نهارشو خورد... همه يه دايره تشكيل داديم و يكي يكي به معرفي خودمون و اينكه آيديمون تو سايت چيه و چه تخصصي در زمينه كامپيوتر داريم پرداختيم . "من نبي هستم ، اگر باورتون بشه متولد 60 هستم ، تخصصم تو برنامه نويسي ويژوال بيسيكه ، در زمينه طراحي وب PHP كار ميكنم و كار گرافيكي با فتوشاپ هم انجام ميدم و....!"[/align:198f76d614]
(دايره جلسه معارفه! تيكه اينوريش!)
(دايره جلسه معرافه! تيكه وسطيش!)
(دايره جلسه معارفه! تيكه اون وريشى)
و بعد از اون هم يه عكس دسته جمعي يادگاري انداختيم.
(اين عكس رو خودم انداختيم! هر كي گفت چجوري خودم هم توي عكسم!!!)
[align=justify:198f76d614]در همين موقع بود كه متوجه هندونه ها شديم ! ولي ساعت نزديك 5 شده بود و دير شده بود و بايد برميگشتيم. اما اون هندونه هاي چرب و چيلي چيزي نبودند كه بشه به اون آسوني ازشون گذشت. يكي ميگفت ميخوريم ، يكي ميگفت دير شده . يكي ميگفت برشون ميگردونيم ، اما كي ميتونست اونها رو برگردونه.. تو همين فكرا بوديم كه يا چاقو از بالا بر فرق سر يكي از هندونه ها فرود اومد .... هندونه ها رو سر پايي و تو راه برگشتن خورديم .[/align:198f76d614]
(اووووهههه....!!!)
(نمايي زيبا از تنگه در زمان برگشت)
[align=justify:198f76d614]داشتيم برميگشتيم ! هندونه ها و نوشابه كار خودشون رو كرده بود و همه حسابي يخ كرده بوديم . حالا فكرشم بكنيد بايد پامون رو توي اون آب سرد ميزاشتيم ، آب به نظر سرد تر مي اومد . اما كاريش نميشد كرد و بايد از تو آب رد ميشديم . البته در زمان حركت توي آب چنان ترس داشتيم كه نكنه پامون بلغزه و كله پا بشيم ، كه اصلا سردي آب رو پاك فراموش كرده بوديم.[/align:198f76d614]
وسط تنگه دوربين رو دادم به يه نفر كه ازم عكس بگيره ! طرف فكر كنم بار اولش بود با دوربين ديجيتال عكس ميگرفته ، چون عكس فوق العاده بد افتاده

(
(خودم وسط تنگه!)
به هر زحمتي كه بود از آب رد شديم .
(عكس خودم بعد از عبور از تنگه ، پاچه هاي شلوارم رو ببينيد !!!)
به طرف ميني بوسها حركت كرديم .
(در راه بازگشت به سمت مينيبوسها)
[align=justify:198f76d614]هوا ديگه كم كم داشت تاريك ميشد . سوار مينيبوس ها شديم و حركت كرديم . ترافيك خيلي سنگيني بود آخه ميگفتن يه مينيبوس جلوتر خراب شده و چون عرض جاده خيلي كم بود نميشد بقيه رد بشن. ما هم تقريبا چند ساعت پشت ترافيك مونديم ... وقتي ايستاده بوديم راننده مينيبوس، مينيبوس رو خاموش كرد و رفت بيرون ببينه چه خبره كه ديديم راننده مينيبوس از پشت سر سوار بر يك عدد اولاغ از كنار مينيبوس عبور كرد و همينطور كه دور ميشد داد ميزد: " ميني بوس رو خودتون بياريد ....!!!"

) ما هم همه زديم زير خنده ....[/align:198f76d614]
(راننده ميني بوس ما ، در حال الاغ سواري !)
[align=justify:198f76d614]هر لحظه يكم راه باز ميشد و دوباره مدتي طولاني توقف ... در يكي از لحظاتي كه ايستاده بوديم يكي از رفقا (رضا، همون شمسي !!) به هواي يه پسره كه داشت لواشك ميفروخت از ميني بوس پياده شد و در همين لحظه هم بود كه جاده به كل باز شد ، راننده هم كه ديگه داشت كلافه ميشد بي توجه گازش رو گرفت ، وقتي هم بهش گفتيم آقاي راننده رفيقمون جا مونده گفت دو تا مينيبوس عقب هست حتما سوارش ميكنن ! ما هم گاز داديم و رفتيم .. تقريبا ديگه دور شده بوديم كه دو تا مينيبوس از راه رسيدند ولي از رضا خبري نبود !!! مدتي صبر كرديم تا اينكه ديديم رضا سوار بر يك موتور از دور داره مياد و وقتي رسيد و از موتور پياده شد همه زديم زير خنده (اين لحظه اينقدر سريع اتفاق افتاد كه تا اومدم عكس بگيرم ديگه دير شده بود!) ، بعد ها طبق گفته خودش وقتي ميني بوس ها اون رو جا گذاشتن و سوارش نكردن ، 3 كيلومتر دنبال مينيبوس ها دويده تا اينكه اون موتوري به تورش خورده

...خلاصه به راه افتاديم ...
همه خسته و كوفته شده بوديم اما دست از جك گفتن و كل كل و تو سرو كله هم زدن بر نميداشتيم و تا لحظه رسيدن حسابي حال ميكرديم .
نزديكاي تهران ساعت حدود 11:30 شده بود و چند تا از بچه ها به راننده بحث ميكردند كه كجا بايد ما رو پياده كنه ، قرار شد از سمت سه راه تهران پارس به سمت ميدون وليعصر حركت كنه و توي راه يكي يكي بچه ها پياده بشن، از قضا من نفر اولي بودم كه بايد از گروه جدا ميشدم ، ساعت حدود 12 بود كه به سه راه تهران پارس رسيديم ، راننده يه نيش ترمز زد و گفت زود باش ...! من هم اينقدر حول كرده بودم كه حتي فرصت نكردم از دوستانم خدافظي كنم ، همينجا از همه بچه هاي ميني بوسي كه من توش بودم و همينطور بچه هايي كه سوار اون دوتا ميني بوس ديگه بودند و ما در زمان برگشت ديگه اصلا نديديمشون ، معذرت ميخوام كه نشد ازشون خدافظي كنم . لحظه اي كه پياده شدم خيلي ناراحت بودم و احساس دلتنگي ميكردم و خيلي ناراحت بودم كه از دوستانم دارم جدا ميشم ...
درست ساعت 12 شب شده بود كه من رسيدم خونه و بلافاصله هم ان لاين شدم و اولين پست رو زدم .
الان هم كه در خدمت شما هستم و اميدوار هستم يه بار ديگه همچين قراري بزاريد تا ما همگي دوباره دور هم جمع بشيم و تجديد خاطره كنيم ، اميدوارم بچه هاي اهوازي اينجا هم به اون حدي برسند كه در همين سايت براي يچه هاي اهواز قرار عمومي بزاريم .[/align:198f76d614]
(اينم يه عكس از خودم در روز قرار ، زياد خوب نيافتادم ولي من روي عكسام زياد وسواس ندارم ، خيالي نيس
)
[align=justify:198f76d614]در آخر جا داره از همه دوستاني كه داستان من رو سر حوصله خوندند تشكر كنم ، اگر بد بيان كردم ، اگر اشكال املايي يا انشايي داشت به بزگواري خودتون خواهيد بخشيد ، خيلي سعي كردم گويا بنويسم . نظراتتون هم در همين تاپيك بيان كنيد ، خوشحال خواهم شد .[/align:198f76d614]
فعلا ديگه عرضي ندارم
قربون همتون برم .
كاتب تور مجيد آن لاين
نبي 8)