عرض تسليت به مدير انجمن

mahyar_nel

Active Member
واقعا با ديدن اين پيغام خيلي ناراحت شدم
مارا در غم خود شريك كن
 

aghahamidgol2

Active Member
واقعا متاسفم كه الان اين تاپيك را ديدم واقعا شرمنده ام كه ثار .. جان دير تسليت گفتم
ولي اميدوارم پذيرا باشي تسليت من را
 

iRWEBDES

Active Member
يه نفر اشتباهي نوشته سارالله همه از روش نوشتن ...
بابا ثارلله ؛ نه سارلله ...
من هم به نوبه خودم تسليت ميگم
فرصت خوبيه از 2 دوست خوبم آرش و فرزام كه به فاصله 60 روز از يكديگر هر دو در جاده چالوس فوت كردند يادي كنم
روحشان شاد
 

sarallah

Member
aghahamidgol2 گفت:
اين تصوير دوست شما بود ؟

یعنی دوست داداش کوچیکم بودش و بعد چندین سال بچه محل بودیم و از همه بدرتر با ما آومده بود دریا که غرق شد ...

ولی خدا بیامرزتش ، من یکی که خیلی دوسش داشتم :(

بچه ها از شما هم ممنونم که با من هم دردی میکنید ...

آقا مهرداد خدا دوستان شما رو هم رحمت کنه
کی این اتفاق افتاد ؟
یادمه قبلنا تو یکی از سایتاتون یه چیز هایی دیده بودم ( اگه اشتباه نکنم )
 

iRWEBDES

Active Member
بله قبلا تو سايتم فوت آرش رو اعلام كرده بودم
چهارم خرداد آرش ؛ دوست خيلي خوبم رو از دست دادم
بر اثر تصادف در جاده چالوس
حدود يك هفته ژيش هم فرزام عزيز ُ كه خيلي دوستش داشتم فوت كرد
او هم توي جاده چالوس تصادف كرد ...
اصلا امسال خيلي سال بديه ...
خيلي اين 7-8 اتفاقيه كه براي دوستان من ميوفته بعد از عيد ...

ثارالله جان ؛ هرچي خاك اون خدابيامرزه بقاي عمر شما ...
خدا بيامرزتش
 
تقديم به شما / بجاي تسليت

اوشو / كتاب هنر مردن / فصل اول

؛..........زمانی که بدانید زندگی چیست، معنای مرگ را نیز خواهید شناخت، زیرا مرگ نیز بخشی از همان روند است. معمولاٌ ما فکر می کنیم که مرگ در انتها می آید، معمولاٌ چنین می پنداریم که مرگ مخالف با زندگی است، معمولاٌ فکر می کنیم که مرگ یک دشمن است. مرگ دشمن نیست. و اگر فکر کنی که مرگ یک دشمن است، این فقط نشان می دهد که نتوانسته ای زندگی را بشناسی.
مرگ و زندگی دو قطب از یک انرژی و یک پدیده هستند __ شب و روز، برخاستن موج و افول آن، تابستان و زمستان. آنها از هم جدا نیستند و متضاد هم نیستند و برخلاف یکدیگر نیستند، آن ها همدیگر را تکمیل می کنند.
مرگ پایان زندگی نیست؛ درواقع، تکمیل یک زندگی است؛ اوج و منتهای زندگی؛ نقطه ی والای آن است. و زمانی که زندگیت و روند آن را شناختی، آنوقت می فهمی که مرگ چیست.
مرگ بخشی زنده و درونی از زندگی است و با زندگی بسیار دوست و همراه است. بدون مرگ زندگی نمی تواند وجود داشته باشد. زندگی به سبب وجود مرگ است که هست؛ مرگ زمینه ی است که زندگی در آن جاری است. درواقع، مرگ روند نو شدن است. این نو شدن در هر لحظه مورد نیاز است. لحظهای که نفس بر می آوری و لحظه ای که نفس را بیرون میدهی، هردو اتفاق می افتند. با عمل دم، زندگی رخ می دهد و با عمل بازدم، مرگ رخ میدهد. برای همین است که لحظه ای که نوزاد به دنیا می آید، نخستین کاری که میکند عمل دم است: از اینجا زندگی شروع می شود. و وقتی پیرمردی می میرد آخرین عملی که انجام میدهد یک بازدم است، آنگاه زندگی وداع می کند. بازدم یعنی مرگ و دم یعنی زندگی __ و هردو مانند دو چرخ یک گاری هستند. شما همانقدر توسط دم زنده هستید که توسط بازدم زندهاید. بازدم بخشی از دم است. اگر نتوانی نفس را بیرون بدهی قادر نخواهی بود که نفس را به دورن ببری. بیرون دادن هوا بخشی از بهدرون بردن آن است. اگر مرگ را متوقف کنی، نمی توانی زندگی کنی. انسانی که درک کرده زندگی چیست به مرگ اجازه می دهد که رخ بدهد؛ به آن خوشامد می گوید. او هرلحظه می میرد و هرلحظه رستاخیر می یابد. صلیب او و رستاخیزش پیوسته همچون یک روند اتفاق می افتند. او هرلحظه نسبت به گذشته می میرد و بارها و بارها در آینده زاده می شود.
اگر به زندگی نگاه کنی قادر خواهی شد که مرگ را بشناسی. اگر مرگ را درک کنی، فقط آنوقت است که می توانی درک کنی زندگی چیست. این دو روندهایی زنده هستند. ما معمولاٌ، به دلیل ترس، یک جدایی درست می کنیم. ما فکر می کنیم که زندگی خوب است و مرگ، بد. ما فکر می کنیم که زندگی را باید خواست و از مرگ باید پرهیز کرد. این فکر مسخره سبب ایجاد رنج های زیاد در زندگی ما می شود، زیرا انسانی که خودش را دربرابر مرگ محافظت می کند، قادر به زیستن نخواهد بود. او فردی است که از بازدم می ترسد، پس نمی تواند عمل دم را انجام دهد؛ آنوقت گیر می کند. آنوقت فقط خودش را می کشاندdrags ؛ زندگیش دیگر یک جریان نیست، زندگیش دیگر یک رودخانه نیست.
اگر واقعاٌ بخواهی زندگی کنی باید آماده باشی تا بمیری. در تو چه کسی از مرگ وحشت دارد؟ آیا زندگی است که از مرگ می ترسد؟ این ناممکن است. زندگی چگونه می تواند از روند درونی خودش بترسد؟ چیزی دیگر است که در تو از مرگ هراس دارد. این نفس است که میترسد. زندگی و مرگ دو قطب مخالف نیستند؛ نفسego و مرگ باهم مخالف هستند. نفس هم با زندگی و هم با مرگ مخالف است. نفس هم از زندگی کردن می ترسد و هم از مردن
میترسد. نفس برای این از زندگی کردن می ترسد که هر تلاش، هرگام به سوی زندگی، مرگ را نزدیک تر می آورد.
اگر زندگی کنی به مرگ نزدیک تر می شوی. نفس از مردن می ترسد، بنابراین از زندگیکردن هم می ترسد. نفس فقط خودش را می کشاند.
مردمان بسیاری هستند که نه زندگی می کنند و نه مرده اند. این ازهرچیز دیگر بدتر است. انسانی که از زندگی سرشار باشد از مرگ نیز آکنده است. معنای مسیح روی صلیب همین است. معنای مسیح که صلیب خودش را به دوش می کشد واقعاٌ درک نشده است. و او به مریدانش می گوید، "باید که صلیبتان را بر دوش هایتان حمل کنید." معنی حمل کردن صلیب بردوش خود بسیار ساده است: هرکس باید پیوسته مرگ خودش را با خودش حمل کند، هرکس باید هرلحظه بمیرد، همه باید مصلوب شوند زیرا این تنها راه زندگی کردن کامل و تمام است.
هرگاه به لحظهای می رسی که تماماٌ آن را زندگی کرده ای، ناگهان می بینی که مرگ نیز آنجا وجود دارد. در عشق این اتفاق می افتد. در عشق، زندگی به نقطه ی اوج خود می رسد __ برای همین مردم از عشق می ترسند.
من همیشه از اینکه مردم پیوسته نزد من می آیند و می گویند که از عشق وحشت دارند در شگفت بوده ام. ترس از عشق برای چیست؟ زیرا وقتی واقعاٌ عاشق کسی باشی، نفس تو شروع می کند به محو شدن و ذوب شدن. نمی توانی با نفس خودت عشق بورزی؛ نفس یک مانع می شود. و وقتی که میخواهی آن مانع را بیندازی، نفس می گوید، "مواظب باش! این یک مرگ است."
مرگ نفس مرگ تو نیست. مرگ نفس درواقع امکان زندگی کردن تو است. نفس فقط پوستهای بیجان در اطراف تو است: باید شکسته شود و به دور انداخته شود. نفس بطور طبیعی هستی پیدا می کند __ درست مانند مسافری که گردوخاک را روی پوشش خود و روی بدنش جمع می کند و باید برای خلاصی از گردوخاک حمام بگیرد.
همچنانکه در سفر زندگی هستیم، گردوخاک های تجارب؛ دانش، زندگی رفته و گذشته روی ما جمع می شود. آن گردوخاک نفس egoما را تشکیل می دهد. با انباشته شدن آن ها تبدیل
به پوسته ای می شود که باید شکسته و دورریخته شود. فرد باید پیوسته حمام بگیرد _
هر روز؛ درواقع، هرلحظه __ تا این پوسته هرگز به زندانی تبدیل نشود. نفس از عشق ورزیدن میترسد زیرا در عشق، زندگی به اوج و منتهای خود می رسد. ولی هرگاه اوجی از زندگی وجود داشته باشد، اوجی از مرگ نیز وجود خواهد داشت __ این دو همراه هم هستند.
در عشق تو میمیری و دوباره زاده می شوی. همین روند وقتی روی می دهد که مراقبه میکنی و یا به نیایش مشغولی و یا وقتی که برای تسلیم شدن نزد مرشدی می روی. نفس انواع موانع و توجیهات را برای تسلیم نشدن ایجاد می کند: " فکر کن، تامل کن، زرنگ باش."
وقتی نزد مرشدی می آیی نفس باردیگر مشکوک می شود و تشویش ایجاد می کند. باردیگر وارد زندگی می شوی، وارد شعله ای می شوی که در آنجا مرگ نیز به قدر زندگی زنده خواهد بود.
بگذار به یاد آوریم که مرگ و زندگی هردو باهم مشتعل می شوند، هرگز از هم جدا نیستند. اگر سطح زیستن تو بسیار بسیار پایین است، درحداقل زندگی می کنی، آنوقت می توانی زندگی و مرگ را جدای از هم ببینی. هرچه به اوج و قله نزدیکتر شوی، مرگ و زندگی هم به هم نزدیکتر می شوند. در خود قله، آن دو باهم دیدار می کنند و یکی می شوند. در عشق، در مراقبه، در توکل، در نیایش؛ هروقت زندگی به تمامیت خود می رسد، مرگ وجود دارد. بدون مرگ زندگی نمی تواند به تمامیت برسد.
ولی نفس همیشه به تقسیم ها می اندیشد، به دوگانگی ها؛ همه چیز را تقسیم می کند. جهانهستی غیرقابل تفکیک است؛ نمی تواند تقسیم شود. تو کودک بودی، سپس جوان شدی. آیا می توانی مرزی را تعیین کنی که در آنجا جوان شدی؟ آیا می توانی نقطه ای در زمان را مشخص کنی که ناگهان دیگر کودک نبودی و یک جوان شدی؟ روزی پیر خواهی شد. آیا میتوانی خطی را مشخص کنی که در آنجا پیر شوی؟
روندها قابل تفکیک نیستند. دقیقاٌ همین امر زمانی رخ می دهد که به دنیا می آیی. آیا می توانی زمان زاده شدنت را تفکیک کنی؟ وقتی که زندگیت واقعاٌ شروع شد؟ آیا زندگی وقتی شروع می شود که نوزاد شروع به نفس کشیدن می کند؟ آیا حیات زمانی شروع می شود که با یک سیلی دکتر شروع می کنی به نفس کشیدن؟ یا اینکه شروع زندگی وقتی است که نطفه بسته شده و وارد رحم می شود و مادر باردار می شود؟ آیا زندگی از همان نقطه شروع شده؟ و یا حتی قبل از آن؟ زندگی دقیقاٌ کی شروع می شود؟
زندگی روندی بی پایان و بی آغاز است. هرگز شروع نمی شود. یک انسان چه وقت میمیرد؟ وقتی که نفس کشیدن متوقف شود؟ اینک یوگی هایyogis بسیاری در محیط های علمی اثبات کرده اند که می توانند نفس کشیدن را متوقف کنند و هنوز هم زنده باشند و بتوانند بازگردند. بنابراین توقف نفس کشیدن نمی تواند نقطه ی پایان باشد. زندگی کجا خاتمه می باید؟
زندگی هرگز در جایی ختم نمی شود و هرگز در جایی شروع نمی شود. ما درگیر جاودانگی هستیم. ما از همان آغاز اینجا بوده ایم __ اگر آغازی در کار بوده باشد __ و تا خود انتها در اینجا خواهیم بود __ اگر انتهایی در کار باشد. درواقع، نمی تواند آغاز و پایانی در کار باشد. ما خود زندگی هستیم __ شکل ها عوض می شوند؛ بدن ها تغییر می کنند؛ ذهن ها دگرگون می شوند. آنچه ما زندگی می خوانیم فقط نوعی هویت یافتن با یک بدن مشخص، یک ذهن مشخص، یک رفتار مشخص است و آنچه ما مرگ می خوانیم چیزی نیست جز بیرون رفتن از آن شکل و بدن و درآمدن از آن ذهنیت.
تو منزل ها را عوض می کنی. اگر با یک منزل زیاد هویت یافته باشی، آنوقت تعویض منزل بسیار دردناک خواهد بود. می پنداری که داری میمیری زیرا تو همان منزل کهنه بوده ای __ آن هویت تو بود. ولی این چنین اتفاق نمی افتد، زیرا تو اینک می دانی که فقط منزل ها را عوض می کنی و خودت یکسان باقی می مانی. آنان که به درونشان نظر افکنده اند، آنان که شناخته اند کیستند، به شناخت جاودانگی می رسند: یک روند بی پایان. زندگی یک روند است، بی زمان است و ورای زمان. مرگ نیز بخشی از آن است.
مرگ تحول و تجدید پیوسته است: کمکی برای زندگی تا بارها و بارها نو شود؛ کمکی برای زندگی تا از شکل های کهنه خلاص شود __ تا از عمارت های ویران خلاص شود و از ساختارهای مقید کننده ی کهنه رها شود تا تو بار دیگر بتوانی جاری شوی و باردیگر تازه و جوان شوی و باردیگر باکره شوی............؛
 

جدیدترین ارسال ها

بالا