دیوید فینچر(کارنامۀ فیلم­سازی)

reza_1001

Well-Known Member


نگاهی به کارنامۀ فیلم­سازی دیوید فینچر و جدیدترین فیلمش، «مورد عجیب بنجامین باتن»



دیوید فینچر یکی از مهم­ترین فیلم­سازان معاصر صنعت سینمای هالیوود است که در مدت شانزده سالی که از حضورش در دنیای سینمای حرفه­ای می­گذرد، با هفت فیلمی که ساخته نشان داده که حرف­های زیادی برای گفتن دارد و می­توان ادعا کرد او برخلاف بسیاری از همتایانش تنها یک کارگردان هالیوودیِ در خدمت نظام استودیویی نیست.

تصویری که او در فیلم­هایش از دنیای مدرن ارائه می­کند، مخاطب آثارش را به اندیشه وا­ می­دارد و آسوده نمی­گذارد. او در حالی که تنها بیست و هشت سال داشت، در سال ۱۹۹۲ با ساخت سومین فیلم از مجموع آثار «بیگانه» نام خود را بر سر زبان­ها انداخت.
با وجود این­که این فیلم نسبت به دو اثر موفق پیشین این مجموعه کم­تر دیده و تحسین شد، اما برخی از کارشناسان و منتقدان سینمایی نگاه تلخ­اندیشانۀ فینچر جوان را ارزشمند قلمداد کردند. در این قسمت از مجموعه فیلم­های «بیگانه»، قهرمان داستان- ریپلی (با بازی سیگورنی ویور)- به سیاره­ای دورافتاده می­آید که در آن­جا عد­ه­ای گناهکار تبعیدی در آن زندگی می­کنند.
فینچر در این اثر علمی تخیلی تلاش کرد که فیلمش تنها در خدمت مؤلفه­های سینمای گیشه­پسند نباشد. او با گزینش کاراکترهایی که همه در ­ظاهر جانیان بالفطره هستند (قهرمان فیلم برای این­که همرنگ جماعت شود، خود را به­ شمایل مردان در می­آورد)، می­کوشد تماشاگر اندیشمند را به این فکر وا دارد که برای هر یک از این شخصیت­های خاکستری و در حقیقت گناهکار معادلی تیپیکال را در جامعۀ مدرن امروزی پیدا کند.

اما «هفت» (۱۹۹۵) سکوی پرشی برای فینچر جوان بود. فیلم که داستان رویارویی تراژیک دو کارآگاه پلیس را با یک قاتل زنجیره­ای منخصر به فرد روایت می­کرد، از دیدگاه تکنیکی و محتوایی آن­قدر تکان­دهنده و نوآورانه بود که منتقدان و پیگیران جدی سینما را به تحسین و تشویق واداشت. هرچند که «هفت» در زمان خودش با این­که به فروشی خیره­کننده دست یافت، اما آن­طور که باید دیده نشد و حتی در اقدامی سؤال برانگیز از سوی اعضای هیأت آکادمی اسکار مورد بی­مهری قرار گرفت و تنها در یک رشته (بهترین تدوین) نامزد دریافت جایزۀ اسکار شد.
با گذشت چند سال از نمایش «هفت» و بررسی محتوای جامعه­­شناختی و مذهبی آن از سوی برخی از پژوهشگران ارزش­های نهفتۀ این فیلم ورای تکنیک­های دراماتیک و سینمایی­اش کم­کم آشکار شد.

موفقیت «هفت» سبب شد که سطح انتظاها از دیوید فینچر بالاتر برود. اما او با ساخت فیلم «بازی» (۱۹۹۶) ثابت کرد که این موفقیت تصادفی نبوده و می­توان به­عنوان یک کارگردان خوش­آتیه روی او حساب کرد.

کاراکتر نیکلاس وان اورتن (با بازی مایکل داگلاس) یک مرد میانسال از طبقۀ خرده بورژوای جامعۀ مدرن آمریکاست که در هیاهوی زندگی کسالت­بار دنیای مدرنی که فینچر به تصویر می­کشد، ایمان و باور خود را نسبت به همه چیز از دست داده و با این­که در ظاهر آدمی مقرراتی و منظم است، اما تماشاگر با او به عنوان یک انسان قالبی که اسیر روزمرگی­های این دنیای بی­رحم است، همذات­پنداری می­کند. ورود نیکلاس به یک بازی عجیب، خطرناک و نفس­گیر که آن را برادرش، کُنراد (شون پن) برپا کرده، سبب می­شود که در پایان داستان دیدگاه نیکلاس نسبت به محیط پیرامونش، اعتقادات شخصی و اخلاقی خود و رابطۀ سردی که با اطرافیانش داشته، تغییری اساسی ایجاد کند.
اما «باشگاه مشت­زنی» (۱۹۹۹) بود که جایگاه فینچر را به­عنوان یک کارگردان صاحب سبک تثبیت کرد. در این فیلم داستان روای (با بازی ادوارد نورتن) را دنبال می­کنیم که مشکل­اش این است که نمی­تواند با دنیای پیرامونش ارتباطی تنگاتنگ برقرار کند. فینچر در این اثر سعی کرده تصویری ملموس و تکان­دهنده از نسلی را روایت کند که در عصر مدرنیته ریشه­های خود را از دست داده­اند و به آن مرتبه از بی­ایمانی و سرگشتگی دست یافته­اند که احساس آرامش و بازیابی طراوت و نشاط را در دنیای خشونت­آمیز گروه­های زیرزمینی جست­و­جو می­کنند.
حتی کاراکتر تایلر دردن (با بازی براد پیت) که در حقیقت زاییدۀ ذهن آشفتۀ قهرمان فیلم است، این باور تلخ را به راوی القا می­کند (و در واقع به تماشاگر گوشزد می­کند) که در این دنیای پهناور نباید به دنبال دلبستگی بود و این درد و خشونت است که سبب می­شود انسان گلیم خود را از آب بیرون بکشد. «باشگاه مشت­زنی» تصویرگر انسان پست­مدرن است؛ انسانی که عطش قانون­شکنی دارد و دوست دارد چارچوب­های سنت­ها را درنوردد و قانون­های نامتعارفی را در زندگی­اش تعیین کند که تمام ارزش­های اخلاقی گذشته را زیر سؤال می­برد.

حتی در «اتاق امن» (۲۰۰۲) که داستانی سر راست­ و همه­فهم­تر نسبت به آثار پیشین فینچر دارد، باز هم می­توان ردپای دغدغۀ سازنده­اش را در مورد مشکلات اعتقادی انسان عصر حاضر مشاهده کرد. اتاقی که مگ آلتمن (با بازی جودی فاستر) و دخترش را در برابر سارقان محافظت می­کند، نمادی از آرمان­شهری مدرن و مجهز است که می­تواند انسان معاصر را از شرّ طمع دسته­جمعی، خشم و کینه که گریبان جامعۀ امروز را گرفته و همچنین از دستِ سارقان فیلم که نمادی مجسم از این امیال شیطانی هستند، نجات دهد و حفظ کند.

در «زودیاک» (۲۰۰۶) فینچر بار دیگر به سراغ داستان یکه­تازی یک قاتل زنجیره­ای، این­بار در دلِ کلان­شهر نیویورک، می­رود. فیلم که روایتی حقیقی را در آمریکای دهۀ هفتاد میلادی به­تصویر می­کشد، از دریچۀ دید سه کاراکتر اصلی­اش تلاش دارد اوج تاثیر جریان بی­ایمانی و میل شدید به گناه و فساد را در جامعۀ آن سال­های آمریکا که با ظهور جریان­های اعتراض­آمیز اجتماعی و سیاسی مشهورِ آن دهه نیز هم­زمان بود، در عملکرد قاتلی ناشناخته که نام زودیاک را بر خود گذاشته و نیز نمایش ضمنی وضعیت قربانیانش نشان دهد.

«مورد عجیب بنجامین باتن» واپسین فیلم دیوید فینچر در نقطۀ مقابل دیگر آثار این فیلم­ساز بزرگ سینمای نوین هالیوود قرار می­گیرد.
فیلم یک اثر تمام هالیوودی است؛ با ویژگی­های مورد پسند مدیران استودیوها و کمپانی­های بزرگ و تلاش می­کند که در چارچوب سینمای رو به زوال داستان­گو و کلاسیک سر پا بایستد.
فیلمنامۀ «مورد عجیب بنجامین باتن» کار یکی از استادان فیلمنامه­نویسی دهه­های اخیر هالیوود، اریک راث، است که نگارش آثار درخشانی همانند «فارست­گامپ»، «افشاگر»، «مونیخ» و «چوپان خوب» را در کارنامه دارد. اما در این­جا بزرگ­ترین مشکل فیلمِ دیوید فینچر از خودِ فیلمنامۀ راث ناشی می­شود! راث که فیلمنامۀ «مورد عجیب بنجامین باتن»­ را بر مبنای رمانی از اف. اسکات فیتز جرالد نوشته، بیش از اندازه شیفته و مرعوب ایدۀ داستانی در اختیاراش شده و نتوانسته این داستان چندخطی را به شکلی جذاب و درگیر کننده گسترش دهد و متأسفانه همه چیز را در سطح نگاه داشته است.
 
آخرین ویرایش:

reza_1001

Well-Known Member


کاراکتر بنجامین باتن شخصیت محوری فیلم است که در زمان تولد چهره­ای سالخورده دارد و هرچه از عمرش می­گذرد، جوان­تر می­شود.
با دیدن فیلمِ جدید دیوید فینچر می­توان خیلی آسان ادعا کرد که این اثر هالیوودی در تمام سکانس­های پر زرق و برق­اش و در طول زمانی نزدیک به دو ساعت و چهل دقیقه­ای که دارد، برای به رُخ کشیدن این ایدۀ بالقوه جذاب در جا می­زند و نمی­تواند وارد لحظه­هایی جذاب از زندگی قهرمانش شود. در حقیقت در این قصۀ شبه پریان و فانتزی­گونه، کاراکتر بنجامین به عنوان یک شخصیت اصلی که تقریباً در تمام سکانس­ها حضور دارد، زندگی بی­فراز و فرودی دارد و در بیشتر برهه­های زمانی زندگی­اش بیش از اندازه منفعل و متکی به دیگران است.
با تمام ایرادهایی که می­توان به «مورد عجیب بنجامین باتن» وارد دانست، فیلم خالی از سکانس­های خوب و تأثیرگذار نیست و این­جاست که نقش بزرگ و مهم دیوید فینچر به عنوان یک کارگردان هوشمند و کاربلد نمود چشمگیری پیدا می­کند و البته در این میان نباید از اشتیاق قابل تحسین اریک راث نسبت به مؤلفه­های نوستالژیک دوران کلاسیک سینما هم به آسانی گذشت.
در سکانس­هایی که در آغاز فلاش­بک­ها می­بینیم، فینچر تصویری آشنا و دل­فریب از روزهای اولیۀ پس از جنگ جهانی اول ارائه می­کند و تماشاگر فیلم­بین را به یاد حال و هوای آثار درخشان سینمایی که دربارۀ برهه­های زمانی حساس و تأثیرگذار از تاریخ پر فراز و نشیب قرن بیستم ساخته شده­اند، می­اندازد. نورپردازی­های درخشان و میزانسن سکانس­هایی که به دوران طفولیت بنجامین می­پردازد، متناسب با طراحی صحنۀ فوق­العادۀ فیلم است که در این بخش فضای معماری ویکتوریایی را مدّ نظر قرار داده است.
در این میان کاراکتر کویین (با بازی بسیار خوب تاراجی پ. هنسن) به عنوان یک شخصیت اصلی در زندگی کاراکتر قهرمان داستان، چیزی بیشتر از همان پرسونای آشنای زن سیاهپوست مهربان فیلم­های کلاسیک هالیوود نیست که شاید بهترین و خاطره­انگیزترین­شان هتی مک­دانل در «بر باد رفته» (ویکتور فلمینگ، ۱۹۳۹) بود. یکی از سکانس­های خوب فیلم در همین فصل می­گذرد؛ جایی است که کویین، بنجامین هفت ساله را نزد کشیش سیاهپوستی می­برد که بیماران را شفا می­دهد و بنجامین برای نخستین بار موفق می­شود از روی صندلی چرخدار بلند شود. یا باید به سکانسی اشاره کرد که بنجامین به پیشنهاد دیزی خردسال به زیر میزی می­روند و نور شمع تنها منبع روشنایی صحنه است و بنجامین برای نخستین بار، حتی به شکلی ناتمام و عقیم رابطه­ای عاطفی را احساس می­کند.
اما فصل بعدی فیلم، جایی که بنجامین نوجوان (و کهن چهره) کار روی عرشۀ کشتی را تجربه می­کند و با کاراکتر کاپیتان مایک آشنا و شریک دوران خوشگذرانی­های او می­شود، از آن فصل­های کِش­دار و طولانی فیلم است که فینچر هم نتوانسته در اجرا به بهتر شدن ریتم آن کمک کند و تنها تلاشی که کرده این­ بوده که سکانس­های این فصل از دیدگاه بصری با قسمت­های دیگر هم­خوان باشد و همان خوش رنگ و لعابی سایر فصل­ها را از نظر توجه به دو عنصر مهم دکوپاژ و میزانسن دارا باشد. آشنایی اتفاقی بنجامین با پدرش، توماس باتن، هم از دید منطق روایی نچسب و تحمیلی از کار در آمده و این­که توماس که به هویت واقعی بنجامین پی بُرده، چرا تا نزدیکی مرگش حقیقت رابطۀ خویشاوندی­اش با بنجامین را از او پنهان می­کند، برای تماشاگر در هاله­ای از ابهام باقی می­ماند. در ادامه فینچر تصویری درخشان و پر از جزییات از حال و هوای آمریکای دهۀ سی و چهل میلادی ارائه می­کند؛ یکی جایی است که بنجامین با الیزابت (با بازی درخشان تیلدا سوئینتون) آشنا می­شود و به قول خودش نخستین عشق­ زندگی­اش را تجربه می­کند.
و دیگری جایی است که بنجامین در کشتی مایک نخستین روزهای ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم را پس از حملۀ ژاپن به بندر پرل هاربر از نزدیک لمس می­کند. سکانس­های مربوط به بنجامین و الیزابت از اندک سکانس­های عاشقانۀ فیلم است که به دل می­نشیند و به بیشتر فصل­هایی که بنجامین و دیزی (کیت بلانشت) را در کنار هم می­بینیم، می­چربد.
هرچند که نمی­توان دلیلی محکم و منطقی برای وجود کاراکتری همانند الیزابت در خط روایی فیلم پیدا کرد و حس خوبی که این بخش همراه خود دارد، در سایۀ این ضعف روایی قرار می­گیرد و خبر گذشتن الیزابت از کانال دریایی در کهنسالی، سال­های پایانی دهۀ شصت، هم نمی­تواند جایگاهی قابل قبول را برای این شخصیت در زندگی ساکن بنجامین باتن دست و پا کند و به همین دلیل تأثیر احساسی چندانی هم روی مخاطب بر جای نمی­گذارد.

سکانس حملۀ دشمن به کشتی حامل بنجامین هم یکی دیگر از فصل­های خوب فیلم است که توانایی فینچر را در به تصویر کشیدن سکانس­هایی با پروداکشن عظیم ثابت می­کند.

هر چند که مرگ کاراکتر مایک و دیگر خدمۀ کشتی در جریان این حمله نمی­تواند در خدمت بار عاطفی فیلم قرار گیرد؛ چون که این شخصیت­ها در طول اثر از سوی فیلمنامه­نویس و کارگردان خوب پرداخت نشده­اند و به­عنوان کاراکترهای مکمل در بخشی از زندگی بنجامین بیشتر حالت شخصیت­هایی سردرگم را پیدا کرده­اند.
در پروسۀ جوانی معکوس کاراکتر بنجامین که با چهره­پردازی قابل تحسینی نیز همراه است، بازی براد پیت یک­دست و جالب توجه از کار در آمده و او توانسته از پسِ دشواری­هایی که در حفظ راکورد با آن­ها روبه­رو بوده، به خوبی برآید. یکی از بهترین قسمت­های نقش­آفرینی­اش در این فیلم جایی است که توماس در کارخانۀ دکمه­سازی حقیقت را به پسرش می­گوید؛ بازی براد پیت در این سکانس که تمام احساسات خود را کنترل کرده، با آن نگاه معرکه­اش بار خاصی به این بخش از فیلم بخشیده و لذت حاصل از زیبایی و احساس جاری در سکانس بعد را که بنجامین پدرش را به کنار اسکله می­برد تا برای آخرین بار طلوع خورشید را بینند، در نظر تماشاگر دو چندان می­کند. حتی در سکانس رویارویی دوبارۀ بنجامین با دیزی و دخترش، پس از سال­ها دور بودن از خانه، باز هم این هوشمندی فینچر است که در کنترل درست احساسات و برون­گرایی براد پیت موفق بوده و اجازه نداده اندک سکانس­های ناب اثرش به دامان سانتی مانتالیسم کشیده نشود.

از دیگر بخش­های خوب فیلم جایی است که دیزی به هتل محل سکونت بنجامین می­آید و آن­ها شبی را با یکدیگر می­گذرانند که جنس نگاه پیت و بلانشت به خوبی حس غریب سال­های جدا بودن دو کاراکتر اصلی را از یکدیگر به تماشاگر منتقل می­کند.
«مورد عجیب بنجامین باتن» اثری است نمونه­ای از سینمایی که در هجوم بی­رویۀ روایت­های مدرن و ساختارشکن، باز هم می­خواهد با داستان­گویی خاطرات خوش تماشاگران سینما را از دوران طلایی سینمای کلاسیک و داستان­پرداز زنده کند؛ فیلمی است که با وجود ضعف­هایی آشکار در فیلمنامه و جنس روایت­اش باز هم قابل تأمل و بررسی است و در برخی سکانس­هایش به دل می­­نشیند.
اما با توجه به روند متفاوت کارنامۀ مستقل و درخشان استاد فینچر، شاید بهترین عنوانی که بتوان برای این اثر کلاسیک پیدا کرد، عجیب­ترین مورد دیوید فینچر باشد؛ کارگردانی که کارهایش را در روزگار یکه­تازی موجی از فیلم­های خنثی دوست داریم و بارها دیده­ایم.
او با همین «مورد عجیب بنجامین باتن » هم ثابت کرد که برای ساختن فیلمی با قالب هالیوودی از بسیاری از همتایانش تواناتر است.


منبع:www.3canc.ir
 

جدیدترین ارسال ها

بالا