لحظه شناخت !
سلامی چو بوی غذای سوخته اما با طعم دوستانه تشکر و عذر!
از اینکه خوشتون اومده بسیار رفع خستگی هستم . از مجید جان هم به خاطر استادیش تشکر میکنم. خب حقیقت تلخه عزیز!
سعید و محسن جان بسیار ممنونم
فرشید جان باعث خیر شدی . داشتم آخرین مرحله رو با نا امیدی و تو زمان بسیار کم کار میکردم که یه حالت اورژانسی پیدا کرد.
بیشتر دیشب رو گذاشتم تو فکر که اصلا محیط چیه . چرا و چطور. من همش به فکر مساحت بودم!
داستان اون کو کو کایت سمت راستی از این قراره که یه بادبادک بادکنکی هست. عشق و آرزوی پسرک هست. پرواز. پاکی.پرندگی
خب اون یه یادآور و یه مسکن هست. حتی تو آسمون کوچیکی میشه سیاره هایی رو هم که شکل کوکو که له هستند رو دید (نگاه کنید میبینید)! این نا متعادل بودن که گفتی درسته اما لحظه قبل از تعادل زیبایی خاصی داره. لحظه ای که اسباب بازی رو ترک میکنی و به بزرگی میرسی. لحظه ای که با دوستت ملاقات میکنی و لحظه ای که بت ها رو رها میکنی و اصل جمال رو پیدا میکنی. میبینی که دستاش شل شده!. دلم به حالش میسوزه و براش خوشحالم. داره عشقی پاک رو با اسیر شدن تجربه میکنه. بادبادک خودش میدونه که دیگه جایی تو کادر نداره. پرنده هم دلیل صحت علاقه رو میفهمه و این تعجب بعدش خوشحالی داره.
بابا ما درد عشق کشیده ایم ها فرشید. بیا وو مار ور هم تو اون سه تای آخر قبول کن!
از راهنماییت ممنونم
بازم به هر عدد پست از وقت و نگاهتون. همه همتون ممنونم.


یا علی