حالا که اینطویه ، منم یاد یه جوک افتادم ....
یه روز یه بنده خدا تو آبادان داشته میرفته که یه دفه ، زیر یه درخت خرما ، توی اون گرمای سوزان ، در حوالی اروند کنار ، یه مارمولک میبینه که عینک آفتابی زده و دراز کشیده تو سایه .... خلاصه ، آدم جوک ما که فکر میکنه از گرمای شدید مخش دم کرده و داره اشتباه میبینه یکم چشماشو میماله و دوباره اما دقیقتر صحنرو نگاه میکنه ، در همین حین که آدم قصه ما مشغول بود ، آقا مارمولکه (شایدم خانوم مارمولکه !!

)) عینکشو میده بالا و یه نیگاه عاقل اندر سفیه به آدم قصه میندازه و با صدایه حق به جانبی میگه :
چیه کا ، تا حالا تمساح ندیدی !!!
آخه این چه وضع جوک گفتن بود بابا
